۳ سال تدریس را تمدید کردم
من غلامرضا خیاط مدیر-آموزگار آموزشگاه چندپایه «نصر» روستای تنگخوش هستم. تنگخوش روستایی از توابع بخش آبدان شهرستان دیّر در استان بوشهر است؛ جایی در جنوب بوشهر که بزرگترین بندر صیادی ایران است. تنگخوش ۲۰خانوار دارد با حدود ۱۰۰ نفر جمعیت. تعداد دانشآموزان دبستانهای چندپایه مثل هر مدرسهای نوسان دارد؛ در مدرسه من دختر و پسر مشغول تحصیل هستند و چون جمعیت روستا کم است، همیشه خدا جمعیت دانشآموزان هم زیر ۱۰نفر بودهاست. در مدارس چندپایه وقتی دانشآموزان زیر ۱۰نفر باشند مدیر و آموزگار یک نفر میشود.
سال تحصیلی ۱۴۰۱ سه پایه تحصیلی را در کلاسم داشتم. اول، دوم و سوم که تعداد آنها چهار نفر بود. اما سال قبل از آن هفت دانشآموز داشتم.
با اینکه روستا شورای اسلامی و دهیاری دارد مدرسه ما تنها ساختمان دولتی است. ما تلفن ثابت نداریم، خانه بهداشت نداریم، وضعیت تلفن همراه هم خیلی جالب نیست.
مدرسه ما هم که تعداد دانشآموزانش کم است امکاناتی ندارد و همیشه در تنگنای بودجه و اعتبارات هستیم، ولی خوشبختانه در تنگنای فکری نیستم برای همین هرگز نه فریاد زدهام و نه ناله کردهام؛ به جای آن فکر کردم چه کارهایی برای دانشآموزانم انجام بدهم. میشود گفت آن کمبودها برای من نعمت بوده و سبب خلاقیت در تدریسم شده است.
من ۳۳سال سابقه تدریس دارم؛ یعنی همین حالا که با هم صحبت میکنیم سه سال تدریسم را تمدید کردهام. از همان ابتدای ورودم به آموزش و پرورش، همیشه در مدارس روستایی خدمت کردهام که ۲۵سالش در مدارس چندپایه روستایی بوده است.
اینکه چرا همیشه در روستا تدریس کردهام و به شهر نرفتهام هم ماجرا دارد. زادگاهم روستایی به نام «دوراهک» است که سال ۹۱ شهر شده است.وقتی آنجا تدریس می کردم یک روز به من گفتند روستای کناری شما با پنج دانشآموز به معلم نیاز دارد و این کار از عهده شما برمیآید. با اینکه در آن سال یعنی سال ۷۶ برای تدریس چند پایه همزمان در یک کلاس، آموزش ندیده بودم، قبول کردم.علت پذیرفتن پیشنهاد اداره دو بخش داشت؛ یکی اینکه از لحاظ مالی کمکی به من میشد اما مهمتر از آن، این است که من آدم فوقالعاده ریسکپذیری هستم. از اینکه خودم را به چالشها بسپارم و با چالشها روبهرو شوم لذت میبرم. فکرش را بکنید ما برای رفتن به شیراز سه راه داریم راه اول از دشتستان میگذرد، دوم از مسیر جم و راه سوم از مسیر فراشبند است. من هرگز راهم برای رفتن به شیراز ثابت نبوده؛ چون دوست ندارم یک چیز را تکرار کنم. اینجا هم با چالشی روبهرو شده بودم که دوست داشتم آن را تجربه کنم. باید چهار پایه را در یک کلاس آموزش میدادم، پس دل را به دریا زدم؛ دل به دریا زدنی که تا همین امروز ادامه داشته و ادامه خواهد داشت.
دانشآموزانم ۲هزار داستانک نوشتهاند
یادم هست سالهای اول خدمتم برای اینکه میان دانشآموزان جوش و خروشی به وجود بیاورم، در مدرسه جشنواره خرید و فروش راه انداختم تا دانشآموزان با مبحث خرید و فروش هم آشنا شوند. نمیخواهم خودستایی کنم اما همیشه معلمی جریانساز بودهام، چون دانشآموزان برایم مهم بودهاند. در ساعت تفریح که حیاط مدرسه شلوغ میشود و تنش بالا میرود، برای هر کلاس جعبه کفشی گذاشته بودم که داخل آن جعبه سؤالاتی بود. دانشآموزان میتوانستند سؤالات را با همفکری یا تنهایی جواب بدهند. با این ترفند کمی از تنشها کم میشد. ذهن من از همان ابتدا تا امروز به خلاقیت برای دانشآموزان فکر میکند نه اینکه فقط چند ساعت در مدرسه تدریس کنم و بعد دنبال کارم بروم. مثلاً یادم هست بازی مار و پله را که دیدم، به ذهنم رسید آن را برای دانشآموزانم مناسبسازی کنم اما چون حیاط مدرسه تنگخوش خاکی است، این را روی فرش کهنهای پیاده کردم. در بعضی خانهها فکرها و کارهای بد نوشته شده بود و سبب میشد دانشآموز به عقب برگردد و رفتارها یا صفات خوب موجب میشد دانشآموز به خط پایان و برنده شدن نزدیک شود. خوشبختانه دیدم این ایده هم فراگیر شد و خیلیها از آن استفاده کردند یا مثلاً جدول ضربی درست کردم با ۳۶ خانه به جای ۸۱ خانه.همیشه به دنبال این بودهام که مفاهیم را به سادهترین شکل به دانشآموزانم منتقل کنم و این انتقال هم بیشتر از مسیر بازی و سرگرمی و بهخصوص گردشهای علمی اتفاق میافتد که برای بچهها لذتبخش است. خوشحالم دانشآموزانم تجربههایی کسب کردهاند که شاید خیلی از دانشآموزان مدارس پرزرقوبرق این تجربهها را ندارند. مثلاً بازدید از فرودگاه، بازدید از کارگاه لنجسازی، تعویض چرخ ماشین، پرندهنگری، ارتباط تصویری گرفتن با نویسندگان، نقاشان، مترجمان و دهها مورد دیگر که برای آنها خاطرههای خوبی شده است.
من از سال۱۳۹۶ در مدرسه زنگ مطالعه داشتهام. از آذر ماه همان سال نوشتن داستانک را با بچهها آغاز کردم و از آذر ماه تا اردیبهشت ۱۴۰۱ دانشآموزانم توانستند ۲هزار داستانک بنویسند. از ۲هزار داستانک نوشته شده ۸۰ داستانک انتخاب شد و در قالب کتابی با عنوان «من او را دوست داشتم» به چاپ رسید و البته بچهها ۷۰ نمایشنامه هم نوشتهاند. علت این موفقیتهای دانشآموزانم این است که هریک از آنها در سال، صدها جلد کتاب کودک میخواند.
یادم هست روخوانی دانشآموزانم خوب نبود و این برایم ناراحتکننده بود. در عین حال ذهنم درگیر این شده بود که چگونه روخوانی آنها را تقویت کنم. یک روز تعدادی مجله رشد را با خودم به کلاس بردم و در اختیار دانشآموزانم قرار دادم و خودم گوشهای ایستادم تا ببینم چه واکنشی نشان میدهند. دیدم بچهها مجلات رشدی را که مال سالهای قبل بود ورق زدند، بعضی از تصاویر یا قصهها را به همدیگر نشان دادند و خلاصه در همان لحظه جرقه ایجاد کتابخانهای برای بچهها در ذهنم زده شد. ماجرا را که با بچهها مطرح کردم، همه آنها استقبال کردند.
چند مجلهای که کتابخانه شدندمدرسه ما سه اتاق دارد؛ یک اتاق دفتر آموزشگاه و همزمان کلاس درس است، یکی از آنها را سال۹۵ اتاق پویا کردم که اتاق خلاقیت و نوآوری تدریسم است. آنجا به ذهنم رسید یکی از اتاقها را هم تبدیل به کتابخانه کنم. چند جلد مجله رشد داشتم، آموزش و پرورش هم ۱۰۰جلد کتاب داد و کارم را با همان ۱۰۰جلد کتاب آغاز کردم، اما از طریق اعلام نیاز کتاب برای کتابخانه، کتابهای زیادی به دستم رسید و خوشبختانه بچهها صاحب یک کتابخانه ۲هزار جلدی شدند. من از چند مجله رشد قدیمی به یک کتابخانه بزرگ رسیدم. غیر از این، بچهها را عضو کتابخانه مدام دیّری در شهر دیّر هم کردم تا بتوانند از منابع بیشتری برای مطالعه استفاده کنند. همچنین برای دانشآموزانم استاد آوردم تا بتوانند قرآن، زبان و چیزهای دیگری که دوست داشتند یاد بگیرند.
کلاس سومیهایی که خیاط شدند
یک روز فکر کردم چون در روستا شغل مردم بیشتر کشاورزی و دامداری است و مثلاً خیاطی وجود ندارد خوب است بچهها خیاطی هم یاد بگیرند. با یکی از آموزشگاههای آزاد خیاطی برای آموزش بچهها صحبت کردم. استاد آمد و کارمان را با لباسهای کهنه و ضایعات پارچه شروع کردیم، اما در ادامه راه، یکی از همکاران که پارچهفروشی دارد برای کار بچهها به ما پارچه اهدا کرد. برای چرخ خیاطی هم در ابتدا از چرخ خیاطی خانمم استفاده کردم اما وقتی دانشآموزانم راه افتادند، فرد خیّری به آنها یک چرخ خوب اهدا کرد. در این بخش هم از ضایعات پارچه رسیدیم به پارچه خوب و از چرخ سنتی خانمم که به صورت امانت از آن استفاده میکردیم رسیدیم به چرخ خیاطی حرفهای و گرانقیمت. خوشبختانه بچههای پایه سوم که به آنها خیاطی یاد دادیم الان میتوانند لباس بدوزند، حتی قرار شد یکی از آنها که کارش از دیگران بهتر است برای بقیه لباس فرم بدوزد. پدر همین دختر، معلول جسمی حرکتی است و ممر درآمد خوبی ندارد اما به نظرم خیاط شدن این دختر میتواند به خانواده کمک کند.
روزی که بچهها چرخ ماشینم را عوض کردند
خیلی از ایدههای من از زندگی روزمره مردم گرفته میشوند. یک روز داشتم به سمت بوشهر میرفتم که خانمی کنار جاده دست بلند کرد. ماشینش پنچر شده بود و بلد نبود لاستیک پنچر شده را عوض کند. آن روز کمردردم عود کرده بود اما هر طور بود لاستیک زاپاس ماشینش را تا کنار چرخ ماشین بردم. وقتی آچار چرخ را برای باز کردن پیچها انداختم، چون پیچها خیلی سفت شده بودند، از آن خانم خواستم روی آچار چرخ برود تا پیچها باز شود. او با تعجب گفت: «من این کار را انجام بدهم! من که بلد نیستم». گفتم: «فکر کن اگر شب برایت این اتفاق میافتاد چکار میکردی؟ پس بهتر است الان که روز است آن را یاد بگیری تا دفعه بعد به کمک کسی نیاز نداشته باشی».
خلاصه آن خانم قبول کرد و بخشی از کار را انجام داد. وقتی کار تمام شد، گفت: «خیلی هم سخت نبود!» گفتم: «بله» و پرسید:«شما معلم هستید؟» وقتی گفتم:«بله» گفت: «کاش در مدرسه این چیزها را به ما یاد داده بودند». همان لحظه جرقهای در ذهنم خورد. فکر کردم باید تعویض چرخ ماشین را به بچهها یاد بدهم تا فردا روزی در موقعیت این خانم قرار نگیرند. وقتی فیلم تعویض چرخ ماشین را در فضای مجازی منتشر کردم، حتی بعضی از همکاران خودم میگفتند ما تعویض چرخ را بلد نیستیم.
البته از خارج از کشور هم کسانی برایم پیام فرستادند که ما هم این کار را بلد نبودیم. به نظرم اینها چیزهای ضروری است که باید مدارس به بچهها یاد بدهند و ذهن آنها را فقط با محفوظات پر نکنند.
غیر از این از بچهها خواستم کارهای دیگری هم انجام بدهند؛ مثلاً خواستم یک نوبت ماکارونی بپزند و فیلم پختن آن را برایم بفرستند. بالاخره هر کدام از این دانشآموزان روزی از خانوادههایشان جدا میشوند و انجام این کارها بخشی از زندگی آنهاست، پس باید بلد باشند یا بدانند چطور با ماشین لباسشویی، جاروبرقی و... کار کنند.
تعدادی از این موارد را در قالب پیشنهادی برای سازمان تدوین کتب درسی فرستادهام.
از تنگخوش تا نوار غزه
سال ۱۴۰۰ به جشنواره «در ستایش نخل» دعوت شده بودم. یادم هست در آن برنامه نشسته بودیم و هر کسی از تجربیات خودش میگفت. یکی از شرکتکنندگان خانم کوهی بود که از کرج آمده بود و در معرفی خود گفت: «من پرندهنگر و پرندهشناسم».
وقتی اصطلاح پرندهنگر را شنیدم برایم خیلی جالب بود به همین دلیل از ایشان خواستم بیشتر درباره کاری که میکند توضیح بدهد. پس از توضیحات ایشان خواستم به مدرسه بیاید و برای بچهها از پرندهنگری بگوید. ایشان عذر خواستند و قول دادند در فرصت دیگر با مدرسه من ارتباط بگیرند. ایشان پس از چند وقت از طریق ارتباط تصویری میهمان کلاسم شد و برای بچهها درباره پرندهنگری حرف زد. آنجا از ایشان دعوت کردم به روستای ما بیاید. خانم کوهی لطف کرده و دعوت ما را پذیرفت و در یکی از روزهای سال۱۴۰۱ میهمان مدرسه ما شد. خانم کوهی با خودش دوربین هم آورده بود. آن روز کلاس را در طبیعت برگزار کردیم. روز بسیار خاطرهانگیزی برای بچهها شد. البته پس از آن هم میزبان محیطبانی بودیم که پرندههای مختلف را معرفی کرد و درباره محیط زیست به بچهها آموزشهای خوبی داد. به عنوان معلم همیشه فکر کردهام برای انتقال کامل مفاهیم کتب درسی باید از آدمهای بیرون از نظام آموزشی هم کمک گرفت تا این فرایند کامل شود و کلاس برای دانشآموز خستهکننده نباشد. مدرسه یک موقعیت برای یاد گرفتن مفاهیم است و این موقعیت ممکن است برای دانشآموز تکراری و خستهکننده باشد مگر اینکه موقعیت و آدمهای آن تغییر کنند. این میتواند برای دانشآموز جالب باشد و سبب شود راحتتر یاد بگیرد.
از طریق فضای مجازی با معلمی در نوار غزه به نام اسما رمضان مصطفی آشنا شدم. ایشان بر اساس آنچه در معرفی صفحهاش آمده بود معلم برتر جهان در سال۲۰ ۲۰ بود. به نظرم رسید با ایشان ارتباط بگیرم، فکر کردم حتماً چیزهایی دارد که میتواند برای من آموزنده باشد و تبادل اطلاعات شود. برایش پیغام گذاشتم و ایشان هم قبول کرد، با مترجمی هم هماهنگ کردم که آن روز کمکم کند. هرچند روز ارتباط گرفتن کلاس ما با کلاس این خانم معلم، مترجم بدقولی کرد و ما را تنها گذاشت. هر طور بود به وسیله مترجم گوگل صحبتها رد و بدل شد و دانشآموزان من با دانشآموزان کلاس اسما رمضان مصطفی آشنا شدند. ایشان از نوآوریها و موفقیتهایش برای ما صحبت کرد و وقتی نوبت من رسید که درباره کلاسم بگویم از چاپ کتاب داستانکهای بچهها، یاد دادن خیاطی به بچهها و چیزهایی از این قبیل برایش حرف زدم. او پشت سر هم میگفت چقدر شگفتانگیز. برایش خیلی جالب بود و میگفت این خلاقیتها را جای دیگری ندیدهام یا کمتر دیدهام.
با شناختی که از خودم دارم در هر حرفهای میتوانستم آدم موفقی باشم اما عشق من معلمی است.
من تا زندهام معلم خواهم بود چون با معلمی عشق میکنم. فکر میکنم هم من معلمی را انتخاب کردهام و هم معلمی من را انتخاب کرده است. جاهای مختلف و کارهای مختلفی را به من پیشنهاد دادهاند اما معلمی را با هیچ چیز عوض نمیکنم. معلمی طعمی دارد که باید آن را بچشی. هیچ چیز نمیتواند آرامم کند مگر درس دادن و حضور در کلاس. بعضی از خلاقیتهای من در معلمی میتوانست به تولید انبوه برسد و برایم آورده مالی زیادی داشته باشد اما به این چیزها فکر نمیکنم. دوست دارم اگر چیزی بلدم به رایگان در اختیار همکارانم قرار دهم تا ایدههایم فراگیر شود. این پیشنهاد را هم داشتهام که برای تأثیرگذاری بر دانشآموزان بیشتری در شهر تدریس کنم. البته نپذیرفتهام چون ایدههای من وجود دارند و هر کس خواسته باشد میتواند آنها را در هر جای ایران عملی کند. غیر از این برایم مهم است جایی که کار میکنم یک نفر من را درک کند و اینجا دانشآموزانم من را درک میکنند، پس برایم ارزش دارند و دوست ندارم از آنها جدا شوم. خلاصه دوست دارم در روستا بمانم، چرا که نبود امکانات برای من موهبت شده است. محرومیت سبب اندیشیدن و خلاقیت در من شده است. وقتی همه چیز رو به راه باشد ممکن است آدم بگوید همه چیز هست، پس بنشینیم و کیفش را ببریم. من حاضرم برای تدریس به سختگذرترین روستا بروم اما به شهر نروم.
من غلامرضا خیاط مدیر-آموزگار آموزشگاه چندپایه «نصر» روستای تنگخوش هستم. تنگخوش روستایی از توابع بخش آبدان شهرستان دیّر در استان بوشهر است؛ جایی در جنوب بوشهر که بزرگترین بندر صیادی ایران است. تنگخوش ۲۰خانوار دارد با حدود ۱۰۰ نفر جمعیت. تعداد دانشآموزان دبستانهای چندپایه مثل هر مدرسهای نوسان دارد؛ در مدرسه من دختر و پسر مشغول تحصیل هستند و چون جمعیت روستا کم است، همیشه خدا جمعیت دانشآموزان هم زیر ۱۰نفر بودهاست. در مدارس چندپایه وقتی دانشآموزان زیر ۱۰نفر باشند مدیر و آموزگار یک نفر میشود.
سال تحصیلی ۱۴۰۱ سه پایه تحصیلی را در کلاسم داشتم. اول، دوم و سوم که تعداد آنها چهار نفر بود. اما سال قبل از آن هفت دانشآموز داشتم.
با اینکه روستا شورای اسلامی و دهیاری دارد مدرسه ما تنها ساختمان دولتی است. ما تلفن ثابت نداریم، خانه بهداشت نداریم، وضعیت تلفن همراه هم خیلی جالب نیست.
مدرسه ما هم که تعداد دانشآموزانش کم است امکاناتی ندارد و همیشه در تنگنای بودجه و اعتبارات هستیم، ولی خوشبختانه در تنگنای فکری نیستم برای همین هرگز نه فریاد زدهام و نه ناله کردهام؛ به جای آن فکر کردم چه کارهایی برای دانشآموزانم انجام بدهم. میشود گفت آن کمبودها برای من نعمت بوده و سبب خلاقیت در تدریسم شده است.
من ۳۳سال سابقه تدریس دارم؛ یعنی همین حالا که با هم صحبت میکنیم سه سال تدریسم را تمدید کردهام. از همان ابتدای ورودم به آموزش و پرورش، همیشه در مدارس روستایی خدمت کردهام که ۲۵سالش در مدارس چندپایه روستایی بوده است.
اینکه چرا همیشه در روستا تدریس کردهام و به شهر نرفتهام هم ماجرا دارد. زادگاهم روستایی به نام «دوراهک» است که سال ۹۱ شهر شده است.وقتی آنجا تدریس می کردم یک روز به من گفتند روستای کناری شما با پنج دانشآموز به معلم نیاز دارد و این کار از عهده شما برمیآید. با اینکه در آن سال یعنی سال ۷۶ برای تدریس چند پایه همزمان در یک کلاس، آموزش ندیده بودم، قبول کردم.علت پذیرفتن پیشنهاد اداره دو بخش داشت؛ یکی اینکه از لحاظ مالی کمکی به من میشد اما مهمتر از آن، این است که من آدم فوقالعاده ریسکپذیری هستم. از اینکه خودم را به چالشها بسپارم و با چالشها روبهرو شوم لذت میبرم. فکرش را بکنید ما برای رفتن به شیراز سه راه داریم راه اول از دشتستان میگذرد، دوم از مسیر جم و راه سوم از مسیر فراشبند است. من هرگز راهم برای رفتن به شیراز ثابت نبوده؛ چون دوست ندارم یک چیز را تکرار کنم. اینجا هم با چالشی روبهرو شده بودم که دوست داشتم آن را تجربه کنم. باید چهار پایه را در یک کلاس آموزش میدادم، پس دل را به دریا زدم؛ دل به دریا زدنی که تا همین امروز ادامه داشته و ادامه خواهد داشت.
دانشآموزانم ۲هزار داستانک نوشتهاند
یادم هست سالهای اول خدمتم برای اینکه میان دانشآموزان جوش و خروشی به وجود بیاورم، در مدرسه جشنواره خرید و فروش راه انداختم تا دانشآموزان با مبحث خرید و فروش هم آشنا شوند. نمیخواهم خودستایی کنم اما همیشه معلمی جریانساز بودهام، چون دانشآموزان برایم مهم بودهاند. در ساعت تفریح که حیاط مدرسه شلوغ میشود و تنش بالا میرود، برای هر کلاس جعبه کفشی گذاشته بودم که داخل آن جعبه سؤالاتی بود. دانشآموزان میتوانستند سؤالات را با همفکری یا تنهایی جواب بدهند. با این ترفند کمی از تنشها کم میشد. ذهن من از همان ابتدا تا امروز به خلاقیت برای دانشآموزان فکر میکند نه اینکه فقط چند ساعت در مدرسه تدریس کنم و بعد دنبال کارم بروم. مثلاً یادم هست بازی مار و پله را که دیدم، به ذهنم رسید آن را برای دانشآموزانم مناسبسازی کنم اما چون حیاط مدرسه تنگخوش خاکی است، این را روی فرش کهنهای پیاده کردم. در بعضی خانهها فکرها و کارهای بد نوشته شده بود و سبب میشد دانشآموز به عقب برگردد و رفتارها یا صفات خوب موجب میشد دانشآموز به خط پایان و برنده شدن نزدیک شود. خوشبختانه دیدم این ایده هم فراگیر شد و خیلیها از آن استفاده کردند یا مثلاً جدول ضربی درست کردم با ۳۶ خانه به جای ۸۱ خانه.همیشه به دنبال این بودهام که مفاهیم را به سادهترین شکل به دانشآموزانم منتقل کنم و این انتقال هم بیشتر از مسیر بازی و سرگرمی و بهخصوص گردشهای علمی اتفاق میافتد که برای بچهها لذتبخش است. خوشحالم دانشآموزانم تجربههایی کسب کردهاند که شاید خیلی از دانشآموزان مدارس پرزرقوبرق این تجربهها را ندارند. مثلاً بازدید از فرودگاه، بازدید از کارگاه لنجسازی، تعویض چرخ ماشین، پرندهنگری، ارتباط تصویری گرفتن با نویسندگان، نقاشان، مترجمان و دهها مورد دیگر که برای آنها خاطرههای خوبی شده است.
من از سال۱۳۹۶ در مدرسه زنگ مطالعه داشتهام. از آذر ماه همان سال نوشتن داستانک را با بچهها آغاز کردم و از آذر ماه تا اردیبهشت ۱۴۰۱ دانشآموزانم توانستند ۲هزار داستانک بنویسند. از ۲هزار داستانک نوشته شده ۸۰ داستانک انتخاب شد و در قالب کتابی با عنوان «من او را دوست داشتم» به چاپ رسید و البته بچهها ۷۰ نمایشنامه هم نوشتهاند. علت این موفقیتهای دانشآموزانم این است که هریک از آنها در سال، صدها جلد کتاب کودک میخواند.
یادم هست روخوانی دانشآموزانم خوب نبود و این برایم ناراحتکننده بود. در عین حال ذهنم درگیر این شده بود که چگونه روخوانی آنها را تقویت کنم. یک روز تعدادی مجله رشد را با خودم به کلاس بردم و در اختیار دانشآموزانم قرار دادم و خودم گوشهای ایستادم تا ببینم چه واکنشی نشان میدهند. دیدم بچهها مجلات رشدی را که مال سالهای قبل بود ورق زدند، بعضی از تصاویر یا قصهها را به همدیگر نشان دادند و خلاصه در همان لحظه جرقه ایجاد کتابخانهای برای بچهها در ذهنم زده شد. ماجرا را که با بچهها مطرح کردم، همه آنها استقبال کردند.
چند مجلهای که کتابخانه شدندمدرسه ما سه اتاق دارد؛ یک اتاق دفتر آموزشگاه و همزمان کلاس درس است، یکی از آنها را سال۹۵ اتاق پویا کردم که اتاق خلاقیت و نوآوری تدریسم است. آنجا به ذهنم رسید یکی از اتاقها را هم تبدیل به کتابخانه کنم. چند جلد مجله رشد داشتم، آموزش و پرورش هم ۱۰۰جلد کتاب داد و کارم را با همان ۱۰۰جلد کتاب آغاز کردم، اما از طریق اعلام نیاز کتاب برای کتابخانه، کتابهای زیادی به دستم رسید و خوشبختانه بچهها صاحب یک کتابخانه ۲هزار جلدی شدند. من از چند مجله رشد قدیمی به یک کتابخانه بزرگ رسیدم. غیر از این، بچهها را عضو کتابخانه مدام دیّری در شهر دیّر هم کردم تا بتوانند از منابع بیشتری برای مطالعه استفاده کنند. همچنین برای دانشآموزانم استاد آوردم تا بتوانند قرآن، زبان و چیزهای دیگری که دوست داشتند یاد بگیرند.
کلاس سومیهایی که خیاط شدند
یک روز فکر کردم چون در روستا شغل مردم بیشتر کشاورزی و دامداری است و مثلاً خیاطی وجود ندارد خوب است بچهها خیاطی هم یاد بگیرند. با یکی از آموزشگاههای آزاد خیاطی برای آموزش بچهها صحبت کردم. استاد آمد و کارمان را با لباسهای کهنه و ضایعات پارچه شروع کردیم، اما در ادامه راه، یکی از همکاران که پارچهفروشی دارد برای کار بچهها به ما پارچه اهدا کرد. برای چرخ خیاطی هم در ابتدا از چرخ خیاطی خانمم استفاده کردم اما وقتی دانشآموزانم راه افتادند، فرد خیّری به آنها یک چرخ خوب اهدا کرد. در این بخش هم از ضایعات پارچه رسیدیم به پارچه خوب و از چرخ سنتی خانمم که به صورت امانت از آن استفاده میکردیم رسیدیم به چرخ خیاطی حرفهای و گرانقیمت. خوشبختانه بچههای پایه سوم که به آنها خیاطی یاد دادیم الان میتوانند لباس بدوزند، حتی قرار شد یکی از آنها که کارش از دیگران بهتر است برای بقیه لباس فرم بدوزد. پدر همین دختر، معلول جسمی حرکتی است و ممر درآمد خوبی ندارد اما به نظرم خیاط شدن این دختر میتواند به خانواده کمک کند.
روزی که بچهها چرخ ماشینم را عوض کردند
خیلی از ایدههای من از زندگی روزمره مردم گرفته میشوند. یک روز داشتم به سمت بوشهر میرفتم که خانمی کنار جاده دست بلند کرد. ماشینش پنچر شده بود و بلد نبود لاستیک پنچر شده را عوض کند. آن روز کمردردم عود کرده بود اما هر طور بود لاستیک زاپاس ماشینش را تا کنار چرخ ماشین بردم. وقتی آچار چرخ را برای باز کردن پیچها انداختم، چون پیچها خیلی سفت شده بودند، از آن خانم خواستم روی آچار چرخ برود تا پیچها باز شود. او با تعجب گفت: «من این کار را انجام بدهم! من که بلد نیستم». گفتم: «فکر کن اگر شب برایت این اتفاق میافتاد چکار میکردی؟ پس بهتر است الان که روز است آن را یاد بگیری تا دفعه بعد به کمک کسی نیاز نداشته باشی».
خلاصه آن خانم قبول کرد و بخشی از کار را انجام داد. وقتی کار تمام شد، گفت: «خیلی هم سخت نبود!» گفتم: «بله» و پرسید:«شما معلم هستید؟» وقتی گفتم:«بله» گفت: «کاش در مدرسه این چیزها را به ما یاد داده بودند». همان لحظه جرقهای در ذهنم خورد. فکر کردم باید تعویض چرخ ماشین را به بچهها یاد بدهم تا فردا روزی در موقعیت این خانم قرار نگیرند. وقتی فیلم تعویض چرخ ماشین را در فضای مجازی منتشر کردم، حتی بعضی از همکاران خودم میگفتند ما تعویض چرخ را بلد نیستیم.
البته از خارج از کشور هم کسانی برایم پیام فرستادند که ما هم این کار را بلد نبودیم. به نظرم اینها چیزهای ضروری است که باید مدارس به بچهها یاد بدهند و ذهن آنها را فقط با محفوظات پر نکنند.
غیر از این از بچهها خواستم کارهای دیگری هم انجام بدهند؛ مثلاً خواستم یک نوبت ماکارونی بپزند و فیلم پختن آن را برایم بفرستند. بالاخره هر کدام از این دانشآموزان روزی از خانوادههایشان جدا میشوند و انجام این کارها بخشی از زندگی آنهاست، پس باید بلد باشند یا بدانند چطور با ماشین لباسشویی، جاروبرقی و... کار کنند.
تعدادی از این موارد را در قالب پیشنهادی برای سازمان تدوین کتب درسی فرستادهام.
از تنگخوش تا نوار غزه
سال ۱۴۰۰ به جشنواره «در ستایش نخل» دعوت شده بودم. یادم هست در آن برنامه نشسته بودیم و هر کسی از تجربیات خودش میگفت. یکی از شرکتکنندگان خانم کوهی بود که از کرج آمده بود و در معرفی خود گفت: «من پرندهنگر و پرندهشناسم».
وقتی اصطلاح پرندهنگر را شنیدم برایم خیلی جالب بود به همین دلیل از ایشان خواستم بیشتر درباره کاری که میکند توضیح بدهد. پس از توضیحات ایشان خواستم به مدرسه بیاید و برای بچهها از پرندهنگری بگوید. ایشان عذر خواستند و قول دادند در فرصت دیگر با مدرسه من ارتباط بگیرند. ایشان پس از چند وقت از طریق ارتباط تصویری میهمان کلاسم شد و برای بچهها درباره پرندهنگری حرف زد. آنجا از ایشان دعوت کردم به روستای ما بیاید. خانم کوهی لطف کرده و دعوت ما را پذیرفت و در یکی از روزهای سال۱۴۰۱ میهمان مدرسه ما شد. خانم کوهی با خودش دوربین هم آورده بود. آن روز کلاس را در طبیعت برگزار کردیم. روز بسیار خاطرهانگیزی برای بچهها شد. البته پس از آن هم میزبان محیطبانی بودیم که پرندههای مختلف را معرفی کرد و درباره محیط زیست به بچهها آموزشهای خوبی داد. به عنوان معلم همیشه فکر کردهام برای انتقال کامل مفاهیم کتب درسی باید از آدمهای بیرون از نظام آموزشی هم کمک گرفت تا این فرایند کامل شود و کلاس برای دانشآموز خستهکننده نباشد. مدرسه یک موقعیت برای یاد گرفتن مفاهیم است و این موقعیت ممکن است برای دانشآموز تکراری و خستهکننده باشد مگر اینکه موقعیت و آدمهای آن تغییر کنند. این میتواند برای دانشآموز جالب باشد و سبب شود راحتتر یاد بگیرد.
از طریق فضای مجازی با معلمی در نوار غزه به نام اسما رمضان مصطفی آشنا شدم. ایشان بر اساس آنچه در معرفی صفحهاش آمده بود معلم برتر جهان در سال۲۰ ۲۰ بود. به نظرم رسید با ایشان ارتباط بگیرم، فکر کردم حتماً چیزهایی دارد که میتواند برای من آموزنده باشد و تبادل اطلاعات شود. برایش پیغام گذاشتم و ایشان هم قبول کرد، با مترجمی هم هماهنگ کردم که آن روز کمکم کند. هرچند روز ارتباط گرفتن کلاس ما با کلاس این خانم معلم، مترجم بدقولی کرد و ما را تنها گذاشت. هر طور بود به وسیله مترجم گوگل صحبتها رد و بدل شد و دانشآموزان من با دانشآموزان کلاس اسما رمضان مصطفی آشنا شدند. ایشان از نوآوریها و موفقیتهایش برای ما صحبت کرد و وقتی نوبت من رسید که درباره کلاسم بگویم از چاپ کتاب داستانکهای بچهها، یاد دادن خیاطی به بچهها و چیزهایی از این قبیل برایش حرف زدم. او پشت سر هم میگفت چقدر شگفتانگیز. برایش خیلی جالب بود و میگفت این خلاقیتها را جای دیگری ندیدهام یا کمتر دیدهام.
با شناختی که از خودم دارم در هر حرفهای میتوانستم آدم موفقی باشم اما عشق من معلمی است.
من تا زندهام معلم خواهم بود چون با معلمی عشق میکنم. فکر میکنم هم من معلمی را انتخاب کردهام و هم معلمی من را انتخاب کرده است. جاهای مختلف و کارهای مختلفی را به من پیشنهاد دادهاند اما معلمی را با هیچ چیز عوض نمیکنم. معلمی طعمی دارد که باید آن را بچشی. هیچ چیز نمیتواند آرامم کند مگر درس دادن و حضور در کلاس. بعضی از خلاقیتهای من در معلمی میتوانست به تولید انبوه برسد و برایم آورده مالی زیادی داشته باشد اما به این چیزها فکر نمیکنم. دوست دارم اگر چیزی بلدم به رایگان در اختیار همکارانم قرار دهم تا ایدههایم فراگیر شود. این پیشنهاد را هم داشتهام که برای تأثیرگذاری بر دانشآموزان بیشتری در شهر تدریس کنم. البته نپذیرفتهام چون ایدههای من وجود دارند و هر کس خواسته باشد میتواند آنها را در هر جای ایران عملی کند. غیر از این برایم مهم است جایی که کار میکنم یک نفر من را درک کند و اینجا دانشآموزانم من را درک میکنند، پس برایم ارزش دارند و دوست ندارم از آنها جدا شوم. خلاصه دوست دارم در روستا بمانم، چرا که نبود امکانات برای من موهبت شده است. محرومیت سبب اندیشیدن و خلاقیت در من شده است. وقتی همه چیز رو به راه باشد ممکن است آدم بگوید همه چیز هست، پس بنشینیم و کیفش را ببریم. من حاضرم برای تدریس به سختگذرترین روستا بروم اما به شهر نروم.
نظر شما